آنچه در این مطلب خواهید خواند:

قسمت اول:

امان از این مغز من! هر لحظه داره حرف میزنه، بابا یک لحظه ساکت باش بذار مطلب قبلی رو تحلیل کنم بعد سرک بکش به مطلب بعدی. این شد که تصمیم گرفتم خلاصه کلنجارهای هفتگی مغزم را با شما به اشتراک بگذارم. گفتگوهای من با مغزم، پر از چالش و شاید تجربه‌های مشابه با شماست. گاهی بیان این افکار برای دیگران باعث میشود تا چند اتفاق خوب یا شاید هم بد بیافتد. یکی اینکه میفهمیم فقط من یا شما نیستیم که به این موضوع فکر میکنیم. یک جور همزادپنداری اتفاق می‌افتد. و دومین موضوع، شنیدن افکار دیگران شاید باعث شود از تک‌بعدی نگریستن بیرون بیاییم و مطالب را از چندین دیدگاه بررسی کنیم. آن هم در دنیای امروزی که همه چیز یا صفر است یا صد. یا ایده‌آل یا افتضاح.

این مدت چه بر من گذشت؟ روز یکشنبه‌ای که حالم خوب بود و علی رغم رعایت کامل پروتوکل‌های بهداشتی! (همان جمله معروف این دو سه سال) فقط طی مدت دو ساعت حالم دگرگون شد، صدایی بسته و دیگر هیچ ! بله  درست حدس زدید، اومیکرون!

در اوج شروع فعالیتم در بوک مگ، و ضبط پادکست های هفتگی، جوری صدایم بسته شد که حتی بیان چند جمله برایم دشوار بود، و این روال تا شش روز ادامه داشت تا اینکه کم کم بهبود پیدا کردم. آن هم پس از مراجعه به سه پزشک. در مورد درمانش هم براتون بگم، فقط چای بود و دمنوش های مختلف و لاغیر!

در این مدت که در بستر بودم، فقط و فقط کتاب خواندم. کتاب لولو میلر با نام چرا ماهی‌ها وجود ندارند. کتابی به غایت جذاب، به حدی که سه روزه خواندمش. و اولین چالش من با مغزم باز شروع شد. وقتی داشتم خط به خط میخواندم، خودم را در کنار دیوید استار جردن، در نقش بیننده میدیدم، گویی حس خدایی یا شاید هم دوربین مدار بسته که زندگی فردی را خط به خط دنبال میکنی. اما این کتاب شبیه همه کتاب های بیوگرافی که میخوانید نبود، این کتاب داستان زندگی نویسنده با یکی از شخصیت های بزرگ علمی بود.

میدونید چی این کتاب جالب بود؟ اینکه اتفاق هایی که بیان میکرد شاید در زندگی تک تک ما روزی افتاده است، ناامید شدیم، بی دلیل خوشحال شدیم، عاشق شدیم، شکست خوردیم، و باز ادامه دادیم. دیوید استار جردن که اگر در گوگل جستجو کنید، فقط در حد این چند جمله ازش پیدا میکنید: سیاستمدار آمریکایی، اولین رییس دانشگاه استنفورد و دیگر هیچ!

داستان پرفراز نشیب امید در زندگی این آدم و روانشناسی اش باید بارها و بارها مورد بررسی و آموزش قرار بگیرد. در ادامه به شما میگویم چرا:

وقتی همه ما نام اینشتین یا ادیسون را میشنویم، یاد سخت کوشی و هوش بسیار آن‌ها می افتیم. در حالی که خود ادیسون معتقد بود هوش سرشاری ندارد، فقط بسیار سختکوش است و نترسیدن از شکست، او را به این جایگاه رسانید. خب پس سختکوشی خوبه. اما امید چی؟

امید… تنها واژه ای که به نظرم ممد حیات روانی انسان‌هاست. اگر امیدی به لحظه بعد یا فردایی دیگر نباشد زندگی همانجا متوقف میشود. و دیوید استار جردن شخصیتی بود که بسیار امیدوار بود، چرا که نمیخواست در هیاهوی آشوب جریان زندگی غرق شود.

اما امید او، از جایی به بعد امید واهی شد… امید واهی آدم را سست و ضعیف می‌کند تا حدی که میتوانیم به خودمان دروغ بگوییم و واقعیت را جور دیگری باور کنیم. و اگر این روال ادامه پیدا کند، شما به شخصیتی بی منطق و دیکتاتور تبدیل می‌شوید، و دیوید دقیقا تا جایی پیش رفت که قانون «به نژادی» را در کنگره آمریکا به تصویب رسانید. و متاسفانه هنوز هم در برخی مناطق به صورت مخفیانه این قانون اجرا میشود.

به نژادی یعنی چه؟ یعنی هر انسانی که از نظر ما توانایی ادامه نسلی پولدار، باهوش و موفق را ندارد حق ادامه نسل و بچه دار شدن را ندارد. جمله به همین سادگی! یعنی در نقش خدا برای بود و نبود آدم ها تصمیم بگیریم و افسوس که این رنجی عظیم است…

و دیوید باور کرد که میتواند آشوب جهان هستی را برهم زند و همه چیز را طبق سلیقه و نظم خودش ساماندهی کند.

و نتیجه اش شد باور واهی و امید واهی اش به تغییری که دست خودش نبود.

مغز: پس دیدی بهت میگم همه چی باید مرتب باشه! ببین تا وسط کتاب رسیدیم خبری جز تلاش و پشتکار نیست، هرچقدر هم که اوضاع خراب بوده دیوید کم نیاورده

من: خب کم نیاورده قبول، ولی یک جای کار میلنگه، مگه میشه آدم انقدر خوشبین باشه؟ دوبار تمام دستاوردهای چندین ساله ات نابود شه بخاطر زلزله، بعد باز از اول شروع کنی؟ حتی خم به ابرو نیاری. این انسان نیست، قول میدم.

اواسط به انتهای کتاب:

مغز: الان که فکر میکنم میبینم امید خوبه هااا ولی این دیگه زیادی حس دیکتاتوری داشته!

من: از اولش هم خوب نبود، اگر از اول چند بعدی به هرچیزی نگاه میکرد و عوض اینکه مثل ماشین فقط کارهای روتینش رو انجام بده، اینجور خودخواه نمیشد. و موضوع دیگه اینکه، علی رغم همه نگرش ها، من فکر میکنم جنبه انسان بودنشو فراموش کرد.

مغز: یعنی چی؟

من: یعنی یادش رفت انسان، چندین بعد داره، احساسات، زیستن، افکار، عقاید، عشق، و … اون وقتی ناراحت شد، به روی خودش نیاورد، یعنی همیشه یک جنبه از وجودشو نادیده گرفت. و بعد از اونجایی که بدن دروغ نمیگه، این سرکوب ها جور دیگری خودش رو نشون داد، در قالب بیماری و یک متعصب اخلاقی.

مغز: سکوت…

و همه ما گاهی یادمان می‌رود انسان هستیم، باید استراحت کنیم، تنبلی کنیم، بلند بخندیم و شاد باشیم، اندوهگین شویم و بلند بلند گریه کنیم و فریاد بزنیم…

و به جای امر و نهی کردن، همراه با جریان زندگی پیش برویم، آرام، قدم به قدم. و همراه با امید اما نه از جنس همیشه واهی! آنگاه میبینیم که زندگی چگونه ما را یاری میکند…

این گفتگو ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *