و راه خانه هر روز صبح دورتر و دورتر میشود*
“…نیگا کن آدم فضاییا رو، پشت شیشه به ما زل زدن. ببین چه سبزن! ببین چه برقی می زنن! رنگ یشمن، رنگ زمرد. حالا باز دنبال این دیوونهی خیانتکاری. اون دفعه بَسِّت نبود؟ به خدا کم مونده بود نصفه شبی دستشو زیر شلوار منم ببره. اگه خوابم از الانم که خوابم سنگینتر نبود بلند می شدم واسه این که هم اون ادب بشه هم تو دلت خنک بشه خودمو با سر و دو تا چشم باز پرت میکردم تو حیاط. رو همین موزاییک جدیدا که رو باغچه کار گذاشتن. اون موقع میفهمیدی من چقد با این دیوونه رقابتم. نه که دوستت داشته باشما! نه! فکرشم نکن. فقط از این که این دیوونه این جوری سوهان روحته می خوام سر به تنش بخوره تو موزاییک. از اداره بهداشت اومدن تمام زمین این جا رو موزاییک کنن. می گن دیگه داره زیر پامون علف سبز میشه و طبیعت اصلن برا ما خاصیت نداره. حالا ما هستیم و یه زمین موزاییک و یه آسایشگاه. سر صپی سرم عین طالبی نشست رو موزاییک کمونه کرد تا انتهای خیابون الوند گروه کودک و نوجوان شبکه ی دو.
قورباغه ساکت، خوابیده بیشه.
گل زود خوابید، مثل همیشه.
جمشید دو تا شده.
دلبر نگیر ازش.
شیش خونه، شیش خونه، شیش خونه، شیش خونه، شیش خونه، شیش خونه، شیش خونه…”
دکارت میگوید قطعیترین مفهوم دنیای ما، و شاید تنها مفهوم قطعی، “من” است. ممکن است همهی دنیای فیزیکی، آدمها و اشیا، توهم باشند، شاید حتی ریاضیات نیز القائات یک نیروی فریبکار شیطانی باشد، اما در هر صورت “من” وجود دارد، منی که شاید توهم زده، فریب خورده اما میتواند به این مسائل شک کند پس وجود دارد.
آیا میتوان “من” را از آدمها گرفت؟ چه به سر ما میآید اگر تنها بخش قطعی وجودمان مخدوش شود؟
نقل قول ابتدای مطلب، بخشی از مونولوگی بود که در اپیزود “بیدارخوابی” پادکست رادیوچهرازی بیان میشود. اگر از جنبههای پررنگ اجتماعی و سیاسی رادیوچهرازی بگذریم، هستهی مرکزی آن شخصیتهایی مبتلا به انواع مختلفی از بیماریهای روانیاند. مجموعهای از ذهنهای غیرمنسجم و پریشان که تنها ردپای برخی مفاهیم و خاطرات پررنگ پیش از فروپاشی ذهنی، همچون دوستی، عشق، خیانت و خودکشی در آنها باقی مانده، و بقیهی ماجرا تلاش “من”هایی مخدوش برای بازیابی “من” واقعی و نظمبخشیدن و بازسازی هویت به وسیلهای ذهنی آشفته و سردرگم است.
آثار هنری پیرامون “من” ویرانشده، زیبا و مبهوتکنندهاند و به گمان من علیرغم تفاوتها در یک چیز مشترکاند: تلاش ذهنی غیرمنسجم برای بازسازی جهانی که در آشوب محض فرو رفته.
اما آثار هنری چقدر دقیقاند؟ در دنیای واقعی، در بالین، حذف، تقلیل و مخدوش شدن “من” چه به سر انسانها میآورد؟ آیا آلزایمر را میتوان به نوعی “تحلیل رفتن تدریجی 《من》دانست”؟
آلیور ساکسِ پزشک و عصبشناس در کتاب “مردی که زنش را با کلاهش اشتباه میگرفت” نگاهی نزدیک و دقیق به شرح حال بیمارانی با اختلالات عصبشناختی و ذهنی متفاوت یا به قول خودش “قهرمانان بینام و نشان مصیبتهای عصبشناختی” پرداخته. داستانهایی تکاندهنده و واقعی، عجیبتر از آنچه به ذهن هر نویسندهی خلاقی خطور میکند؛
مردی که پس از تصادف، جزییات قتلی فجیع که مرتکب شده را به یاد میآورد که گویا تا پیش از آن کاملا از ذهنش پاک شده بوده. چنان شفاف و واقعی که دست به خودکشی بزند.
فردی که احساس میکند سگ شده و جهان را با بوهای مختلف درک میکند
مردی که زنش را با کلاهش اشتباه میگیرد و چندین روایت عجیب و تاثیرگذار از بیماران دیگر:
“اوایل همه امیدوار بودیم که بتوانیم به جیمی کمک کنیم. او چنان خوشبرخورد، چنان دوستداشتنی، چنان تیز و باهوش بود که نمیشد باور کرد دیگر نمیشود کاری برای او کرد. اما هیچکداممان با هرگز با چنان فراموشی قدرتمندی مواجه نشده بودیم و حتی تصورش را نمیکردیم که ممکن است مغاک بیپایانی وجود داشته باشد که هرچیزی، هر تجربهای، هر اتفاقی را به کام خود بکشد. چاهی بیانتها که تمامی دنیا را میبلعد. در اولین ملاقاتمان به او پیشنهاد کردم که یک دفترچهی خاطرات داشته باشد و تشویقش کردم هر روز تجربیات و احساسات و افکار و خاطرات و تاملاتش را یادداشت کند. اول این تلاش ناکام ماند، چون دفترچه را مرتب گم میکرد؛ باید کاری میکردیم که دفترچه همیشه همراهش باشد، اما این کار هم فایدهای نداشت. دفترچهی یادداشت کوچکِ روزانه همیشه همراهش بود، ولی یادداشتهای قبلی برایش بیمعنی بودند. خط و طرز نوشتن خودش را میشناخت ولی همیشه مات و مبهوت میماند که روز قبل چیزی نوشته است.
مات و مبهوت میماند و بیتفاوت؛ چون او مردی بود که 《روز قبل》برایش وجود نداشت.
یادداشتهای او به هم نامرتبط بودند و هستند و مفهومی به نام زمان یا استمرار و پیوستگی را نمیساختند. به علاوه دربارهی چیزهای پیشپا افتاده بودند-《تخممرغ برای صبحانه》، 《تماشای فوتبال در تلویزیون》- و عمقی نداشتند. اما در این مردِ بیحافظه، آیا عمق هم میتوانست وجود داشته باشد؟ عمقی از احساس و فکر پایدار یا آنکه به یک نوع موجود هیومی تقلیل یافته بود، به تغییر و جریانی گسیخته و ناپیوسته از احساسها و رویدادهای نامرتبط؟
جیمی از این گمشدگی تراژیک و عمیق خود، گم شدن در خود، هم آگاه بود و هم نبود (اگر مردی پا یا چشمش را از دست داده باشد، میداند که پا یا چشمش را از دست داده است، اما اگر خویشتنی را – خویشتن خود را – از دست بدهد نمیتواند بداند؛ زیرا دیگر خویشتنی ندارد که بداند). بنابراین اصلا معنا نداشت این مسائل را از او بپرسم”
نویسنده در سراسر کتاب موضعی همدلانه داشته و بیماران را صرفا به شکل سوژهی مطالعه نمیبیند. تلاش برای دستیابی به تصویری کامل از آنچه در ذهن بیماران میگذرد، ثبت و بررسی دقیق مشاهدات و فراز و فرودهای داستانگونه، به جذابیت کتاب افزوده و به سختی میتوان آن را زمین گذاشت.
ساکس از حیطهی علم خارج نمیشود و در این اثر خبری از نتیجهگیریهای فلسفی نیست که باعث میشود در نهایت با این پرسش تنها بمانیم: آیا میتوان “من” را از انسانها گرفت؟
*نام داستانی از فردریک بکمن با موضوع آلزایمر